کد مطلب:152240 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:171

شفای کربلایی احد اردبیلی توسط حضرت عباس و رساندن او به کاروان
مرحوم كربلایی احد - ساكن روستای تازه قشلاق یورتچی از توابع اردبیل - می گفت: من در سن هشت، نه سالگی كنار جاده ی سالكین كربلا، چند رأس گاو می چراندم و از صدای چاووشان، روحم به دیار عاشقان پرواز می كرد و خلاصه، از عشق زیارت كربلا بی قرار بودم.

یك روز دیدم دسته های كاروان پشت سر هم در حركت هستند و طبق معمول، هر كاروان چاووش مخصوصی دارد و در دست هر چاووشی پرچم حضرت اباالفضل العباس قمر بنی هاشم علیه السلام است. اهالی تازه قشلاق به دنبال پرچم به راه افتادند و اشك ریزان آنان را بدرقه كردند و بعد از پیمودن مقداری از راه، بازگشتند. من نیز گاوها را به طرف ده رها كردم و به بدرقه ی زوار پرداختم، اما همچون دیگران بازنگشتم، و این در حالی بود كه حتی یك لحظه طاقت هجران و دوری مادرم را نداشتم.

باری، از خانواده و بستگان دل كندم و به عشق دیدار مرقد یار، با دو قطعه نان خشك، در التزام ركاب زائرین، راه كربلا را در پیش گرفتم و از همان آغاز، مثل یك خادم به خدمت كاروان كمر بستم. زائرین چند ماه در كربلا اقامت گزیدند و در این مدت، هر روز به زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و زیارت سردار كربلا می رفتند و برای بوسیدن قبور و حرم آن عزیزان هیچ نظم و ترتیبی را رعایت


نمی كردند.

روزی، من عاشق دلباخته و غریب بی كس با آن قد كوچك و جثه ی ریز، دل به دریا زدم و از میان ازدحام جمعیت، خود را به ضریح حضرت باب الحوائج علیه السلام رساندم و در اثر این امر، در زیر پا افتادم و از راه رفتن باز ماندم! در نتیجه، مردم مرا به گوشه ی ایوان بردند و در آن هنگام مرحمت آن حضرت را لمس نمودم و برای خود نیروی ابدی گرفتم.

همچنین به زیارت نجف اشرف رفتیم و مرقد مطهر حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام را زیارت نمودیم، سپس به زیارت حضرت امام موسی كاظم علیه السلام و بعدا هم به زیارت عسكریین علیهماالسلام رفتیم و پس از زیارت سرداب مقدس، عراق را به مقصد ایران ترك كردیم.

در طول راه، من همواره پیاده بودم و با وجود هوای گرم تابستان و گرد و غبار ناشی از سم ستوران همواره می كوشیدم كه قدمهای تندی بردارم و در میانه ی كاروان حركت كنم. زیرا ترس داشتم كه از كاروان عقب بمانم و به دست اعراب عنیزه - كه داستان قساوتشان ما را سخت نگران ساخته بود - گرفتار بشوم.

سرعت و فعالیت زیاد و نیز نامناسب بودن برنامه ی غذایی، سبب شد كه در راه مسموم شوم. همراهان، مرا در حالی كه دچار استفراغ و اسهال بودم، تا یك منزل با مشقت راه بردند و به همین علت آب بدنم كم شد! از آن پس، چون حالم خیلی خراب بود، مرا در یكی از كاروانسراهای قدیمی در بیابان گذاشتند و با قلب سوخته به سوی وطن حركت كردند.

اینك من در حال بیهوشی و به طور نیمه جان، در گوشه كاروانسرا روی خاك افتادم و نه غذایی دارم و نه آبی. بلكه هر لحظه منتظر ملك الموت هستم.


بیهوشی من از ظهر آن روز تا صبح روز بعد به طول انجامید. صبحگاهان كه به هوش آمدم، با چشم گریان زبان به گلایه گشودم و این جملات را خطاب به امیر نجف اشرف و به سردار رشید كربلا علیه السلام گفتم:

یا امیرالمؤمنین علیه السلام و یا قمر بنی هاشم علیه السلام، عشق شما مرا وادار كرد كه از پدر و مادر و برادر، و از تمام علایق منقطع شوم و به كوی شما بیایم. حال، در این بیابان و در گوشه ی این كاروانسرا، در حال مرگ هستم و می دانم كه بیش از همه، مادرم چشم به انتظار من نشسته است و اگر من با چنین حالی بمیرم و بی نام و نشان به كام خاك بروم، داغ دل او هیچگاه پایان نخواهد پذیرفت. از رسم فتوت و مهمان نوازی شما دور است كه آنها بیایند و من را این چنین در بیابان بیابند!

سپس از شدت ضعف و ناتوانی، زبان گلایه را بستم و بیهوش بر بستر خاك افتادم در همان حال صدای دلنوازی به گوشم رسید كه دوبار گفت: «كربلایی احد!» چشم باز كردم، دیدم شخص بزرگواری سوار بر اسب، بالای سرم قرار دارد. به من فرمود: چرا اینجا مانده ای؟! با حالت ضعف گفتم: «آقا، دارم می میرم». خیال كردم یكی از زوار آشناست، گفتم: خبر مرگ مرا، تو به مادرم برسان!سوار مزبور از روی زین خم شد، دست مرا گرفت و آرام فشرد و من جان تازه ای یافتم. سپس فرمود: كاروان از اینجا چندان دور نشده است، برخیز! به آنان می رسیم. كیفیت حركت را نفهمیدم، ولی چندان طول نكشید كه همه ی آثار كسالت از من برطرف شد و پر نشاط و سر حال، خود را كنار همسفران، كه در كنار چشمه ای اطراق كرده بودند، یافتم!

وقتی دوستان كاروان، مرا دیدند، همگی از شوق و شعف به گریه افتادند و كیفیت آمدنم را پرسیدند. من هم كیفیت مرض و غربت خویش و گلایه به محضر حضرت


مولا علیه السلام و فرزند رشیدش حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را برای آنان بازگو كردم. آنان نجات من از آن وضعیت و رسیدن به كاروان را از كرامت حضرت ولی الله اعظم ارواحنا فداه و علمدار كربلا علیه السلام دانستند.

من خیال می كردم یك روز تمام از كاروان جدا نشده ام، اما آنان گفتند: خیر، دور روز است كه مرا ترك كرده اند! قرائن هم، صحت گفته ی آنها را تصدیق می كرد. زیرا من در خاك عراق افتادم و از حركت باز ماندم ولی آنها را در نزدیكیهای همدان ملاقات كردم! از آن به بعد نیز كاروان به جهت بهبودی من آهسته حركت كرد و رفقا به نوبت مرا بر مركوب خویش سوار نمودند و دیگر نگذاشتند حتی یك قدم پیاده راه بروم، تا اینكه مرا صحیح و سالم، در وطن به پدر و مادرم تحویل دادند. و ماجرای شگفت انگیز فوق را نیز برای بستگانم حكایت كردند.

از آن پس نیز تاكنون، همواره در تمامی مشكلات بدون تكلف حضرت باب الحوائج علیه السلام را به یاری طلبیده ام و ایشان نیز خواهش مرا اجابت فرموده اند. [1] .


[1] چهره ي درخشان ج 2، ص 486.